بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
قصه ی مرگ پلنگ ها همیشه برام جالب بود.چند وقت پیش یه غزل از استاد حسین منزوی خوندم که خیلی زیبا بود.و اوج زیبایی اون از نظر من تشبیه دل مغرور به پلنگه. خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش به سوی خاک کشیدن بود پلنگ من _ دل مغرورم _ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق _ماه بلند من_ ورای دست رسیدن بود گل شکفته خداحافظ! اگر چه لحظه ی دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود من و تو آن خطیم. آری! موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدگر نرسیدن بود اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود شراب خواستم و عمر شرنگ ریخت به کام من فریبکار دغل پیشه،بهانه اش نشنیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
Design By : Pichak |